سفارش تبلیغ
صبا ویژن



تیر 89 - قاصدک های سوخته

   

بعد از نوشتن هر پست،
لحظه ای توقف میکرد،
توی دلش نیتش رو صاف میکرد،
و بعد -همان توی دلش یا گاهی با صدایی آرام-
میگفت :
قربة الی الله
و ارسال را میزد.




توسط: قاصدک های سوخته روز پنج شنبه 89 تیر 31

عروسی برادرم بود.
تا حالا عروسی بدون گناه شرکت کردی؟
خیلی خوش میگذره!




توسط: قاصدک های سوخته روز پنج شنبه 89 تیر 31

با اینکه سرش خیلی شلوغ بود -از 5.5 صبح میرفت تا 9.5 شب-
اما از کم و کاستیهای خانه -زندگی-شان، با خبر بود.




توسط: قاصدک های سوخته روز سه شنبه 89 تیر 29

1. برای آن دوستش که زندگی متوسطی داشت وقتی که خانه دار شده بود یک شکلات خوری هزار تومانی هدیه برد-وحتی کادویش هم نکرد-
2. برای آن دوست پولدارش وقتی که بچه دار شده بود یک جفت گوشواره خرید.
فکر هم میکرد خیلی زرنگ است!





توسط: قاصدک های سوخته روز سه شنبه 89 تیر 29

می گفت دیر ازدواج کردم تا با یه آدم خوش تیپ ازدواج کنم تا بچه هام خوشگل شن(آینده نگری رو!)
دو تا بچه داشت که خوشگل هم نبودند چندان.
از همسر و زندگیش هم راضی نبود.





توسط: قاصدک های سوخته روز سه شنبه 89 تیر 29

غرق عشق میشوم وقتی بازیهای پدر و پسرانه شما دو تا را میبینم.




توسط: قاصدک های سوخته روز سه شنبه 89 تیر 29

همه جمع بودند.
سلطنت طلبها، سکولارها، آمریکا، اروپا، مهاجرانی ها، کدیورها، عبدیها و گنجی ها، ربع پهلوی، بی بی سی ها، دوم خردادیها، کج فهم ها...
همه جمع شده بودند برای زمین زدنش
زمین زدن یک انقلاب 32 ساله
همه جمع بودند.
اما تو باور نکن این جمع شدن را
که خدا خودش فرمود:
"تحسبهم جمیعا و قلوبم شتی"
"آنان را متحد می پندارى و[لى] دلهایشان پراکنده است"



توسط: قاصدک های سوخته روز سه شنبه 89 تیر 29

خیلی چیزها برای خودش هم سؤال بود-شبهه داشت در موردش-
کار خدا بود حتما
وقتی که دوستی، همان سؤال را ازش میکرد پاسخی به زبانش جاری می شد که خودش را هم قانع میکرد.




توسط: قاصدک های سوخته روز سه شنبه 89 تیر 29

اوایل هر کجا که میرفت فکر میکرد باید حتما کامنت بگذارد.
مدتی طول کشید تا یاد گرفت برای "یادگرفتن" وبگردی کند.




توسط: قاصدک های سوخته روز سه شنبه 89 تیر 29

نگاهت میکنم.
میخندی هنوز.
بعد از این 28 سال تنها تویی که پیر نشده ای.
پدرم که چند سالی از تو بزرگتر بود به مرز 50 رسیده
ومن که جنین 5 ماهه ای بودم
اکنون 27 ساله .

تنها تویی که در آن قاب عکس ساده خانه مادر بزرگِ شهید داده ام ، هنوز ، جوان مانده ای و داری لبخند میزنی.




توسط: قاصدک های سوخته روز شنبه 89 تیر 26

   1   2      >